خرگوشی...
یکی بودیکی نبود .غیرازخداهچکس نبود.یک درختی بودکه خیلی مهربان بودکه به همه کمک می کردوسلام هم می کرد.همه بااودوست بودند.درانجایک خرگوشی بودکه خیلی بی ادب بودکه موقع غذاروی صندلی می ایستادو با دست غذامی خورد.
مادرش به او می گفت:«دخترم این کا ر ها رانکن همه بااوقهربودند.» یک روزخرگوش پیش درخت رفت وپرسیدچراهمه با من قهر هستند چون که شما یک کمی بی ادب هستی خرگوش گفت:« من هم می توا نم مثل توشوم.» درخت مهربا ن گفت:«بله شما هم میتوانی مثل من شوی.»من به توخواهم یادداد که چگونه خوب و مهربان باشی.بعدبه خرگوش گفت«نشسته غذا بخور،ووسط غذا حرف نزن،بادیگران مهربان باش وبا دیگران با خوشرویی با دیگران روبروشو.» بعد خرگوش رفت و این کارهارا کرد. همه با او دوست شدند.خرگوش ازدرخت تشکر کردوخرگوش از آن به بعد دیگرکار بدی نکرد.
ادامه مطلب